مرا خوش نیست بی جانان دگر روز
که هجرانش بود داغی جگر سوز
چه خوش بود ان که می تابید هر صبح
به قلبم همچو مهر عالم افروز
فراق ای کاش می کُشتم به یکبار
که خون می بارد از چشمم شب و روز
خداوندا جدایی را که آموخت؟
تو خود او را وفا داری بیاموز
بکن خاموش شمع شام هجران
چراغ صبح دلداری بیافروز
دم از هجران مزن طاهر که آهت
جهان سوز است ، این آذر بیاندوز
*