عاقبت یکروز خواهم دید آن سیمای تو
تا کنم جان را فدای قامت رعنای تو
روزی آخر می زنم پا بر سر دنیا و دین
تا بیندازم نظر بر چهره ی زیبای تو
چشم بگشایم پگاهان تا مگر بینم تو را
دیده بر هم می نهم شب هم پی رویای تو
گر روم در خاک هم شادم که در راه وصال
ذره ی خاکی شوم در جای خاک پای تو
همگنان پیوسته با من لطف و احسان می کنند
تا مبادا بشکند قلبی که باشد جای تو
هوشیاران را بگو تا ناز بر ما کم کنند
هست هشیار آنکه شد مست از می مینای تو
دلبرا لبریز کن پیمانه ام آن سان که گشت
پور عمران را سبو در سینه ی سینای تو
«طاهر» شوریده را این بس در فصل حیات
« عاقبت یکروز خواهم دید آن سیمای تو »
*