سر شوریده را افتاده از نو شور و غوغایی
دل دیوانه دارد باز بیش از پیش شیدایی
بسی با خویش گفتم پیری و بگذشت سرمستی
ولی غافل که می گویند: «در پیری است رسوایی»
به زیر سایه ی سروی نشستم تا بیاسایم
ندانستم خرامان است و مزد ماست تنهایی
گشودم لب که با اوشکوه ی دل بازگویم لیک
چو رو بنمود ماندم از سخن محو تماشایی
تو را توصیف نتوان کرد ای زیبای بی همتا
که درخور نیست قطر قطره ای را عمق دریایی
*
دلبر از ما همه تسلیم و رضا می طلبد
دل بر این بیع ، ثمن آب بقا می طلبد
بهر دیدار جمالش سر و جان باخته ایم
بیش ازین نرگس جادوش بها می طلبد
می نهد داغ محک بر زر سرخ دل ما
چونکه خالص ز ریا دید صفا می طلبد
پیر وارسته ی ما آنکه مسیح از دو لبش
دم جان بخش و ره و رسم شفا می طلبد-
سرّ نا گفتنی عشق به اجمال بگفت :
که نیاز دل سوزان به خفا می طلبد
جای هر بی سر و پا نیست به خلوتگه راز
پایداری به سر عهد و وفا می طلبد
پای در بند وصالش بنهادیم ولی
باز فتوای شکیب از لب ما می طلبد
از می سرخ بشوییم رخ و شعله زنیم
جسم و جان را ، که بقا ره ز فنا می طلبد
عاقبت یکروز خواهم دید آن سیمای تو
تا کنم جان را فدای قامت رعنای تو
روزی آخر می زنم پا بر سر دنیا و دین
تا بیندازم نظر بر چهره ی زیبای تو
چشم بگشایم پگاهان تا مگر بینم تو را
دیده بر هم می نهم شب هم پی رویای تو
گر روم در خاک هم شادم که در راه وصال
ذره ی خاکی شوم در جای خاک پای تو
همگنان پیوسته با من لطف و احسان می کنند
تا مبادا بشکند قلبی که باشد جای تو
هوشیاران را بگو تا ناز بر ما کم کنند
هست هشیار آنکه شد مست از می مینای تو
دلبرا لبریز کن پیمانه ام آن سان که گشت
پور عمران را سبو در سینه ی سینای تو
«طاهر» شوریده را این بس در فصل حیات
« عاقبت یکروز خواهم دید آن سیمای تو »
*
من نمی گویم فدایت هستی ام
چون تویی خود هستی و سرمستی ام
جان اگر خواهم کنم قربان تو
خود نمی هست از یم احسان تو
پای عشقت هر چه خواهی «گو : بریز»
آنچه دارم از تو دارم ای عزیز